لــعل سـلـسـبیــل
روحم در روح مانکنی رسوخ کرده و همانجا گیر افتاده است. عابرها رد میشوند، بهم نیشخند میزنند اما کسی پیشم نمیماند. همهاش دلم میخواهد کسی من را با یک آدم راستکی اشتباه بگیرد، دلم میخواهد من را هم زیر این لباس مجلسی مزخرف که پوشیدهام ببینند. حیف که صدایم در نمی آید حیف که حالت چهره ام عوض نمیشود، حیف که مثل مترسک سر جالیزی هستم و هیچ پرندهای جرئت نمیکند سر شانه ام بنشیند. وقتی تنم لباس میکنند، وقتی دستهای حریص مرد مغازهدار به تن مانکنی زنانه ام میخورد دل و رودهام پیچ میخورد. دستهایش بوی احساس نمیدهند، یا بوی پیازترشی میدهند یا بوی پولهایی که میشمرد و توی جیبش میگذارد. یک پایم را با نخی به پایهی میز توی مغازهاش بسته است. تنم را پر از سنجاق کرده که کسی نتواند لباس تنم را بدزدد، خسته شدم از بس سرپا ایستادم، هیچ کسی طرفم نمیآید، هرکسی از چند متری وقتی قیت لباس تنم را میخواند از من دور میشود. کاش این یکه لباس را هم نپوشیده بودم.
بچهای دست مادرش را رها میکند. مادرش غرق در تماشای قیمتهای مغازه بغلی است. آه! بچهی کوچک سمتم میدود. کاش میتوانستم پایم را از جلوی راهش کنار بکشم. بچه به پای من گیر کرد و محکم به زمین میخورد. منتظر شنیدن صدای گریهی بچه ام اما... انگار دارد اتفاق تازهای میافتد. نخ بسته به پایم پاره شد. توی هوا معلقم، چه احساس دلپذیری... بالاخره من هم صدای شکستن دادم، سرم پرت میشود آن دورها، شاید افتاد توی یک جوی آب، اما مهم نیست، روحم آزاد شد...
Design By : LoxTheme.com |